وبلاگ شخصی علی صادقی راد

دفترچه خاطرات من

بیست و سومین نوشته

به نام خدا
16/بهمن/1395

سلام..
از بعد تولد وبلاگم دیگه ننوشتم چیزی عم که دوس ندارم اصلا دوباره اتفاق افتاد ، یعنی بدون نوشته موندن یک ماه ، در آنِ واحد هم میخواستم بنویسم هم نمیخواستم ، تقریبا هر روز وقتی در حال سپری کردن یه زندگی روتین و معمولی که همش شده بود دانشگاه - شرکت - خونه - خواب ! بودم ، به سرم میزد که شب بنویسم ، همین که میرسیدم خونه ، کل حس و حال و انرژی نوشتن ازم گرفته میشد ، خستگی دانشگاه و شرکت به حس و حال نوشتن چیره شده بود و به مغزم اجازه نمیداد اتفاقات رو بنویسه ، همش دنبال یه سوژه بودم که موضوع نوشتنم بشه و بتونم بنویسم ، حس میکنم الان بعد از پنجاه روز به اندازه کافی سوژه واسه نوشتن دارم ، شایدم سریع تموم کنمش و پشیمون شم از به کیبورد اوردن بعضیاشون
بگذریم..
روز اول که وبلاگ زده شد قرار بود یه وبلاگ کاملا شخصی باشه ، اتفاقات روز مره توش نوشته بشه ، هدفش به زبون اوردن حرفایی ک تو ذهن موندن باشه ، تجربه توش نوشته بشه ک بمونه همیشه ، خب الان که نیگا میکنم عملا وبلاگ شخصیِ شخصی نیست ، تو همین لحظه از 1002 آیپی مختلف 2012 تا بازدید داشته ، چیزی ک تو یک سال بالای هزار نفر دیده باشنش ، تعریف خصوصی رو نقض میکنه ، فقد خوشحالم تعداد افراد آشنایی ک میدونن اینجا مینویسم به دو سه نفر نمیرسه ، البته اگه زیرابی نرفته باشن و بقیه ، خودشون پیدا نکرده باشن وبلاگو :| ، بعد یه چند روز ک اتفاقات روزمره نوشته میشد ، ماهیتش تبدیل شد ماه نویسی ، ماه تا ماه یه پست گذاشته میشد ، الان ک میبینم نصف اهداف وبلاگ عوض شدن !!
این بالاییا رو حس میکنم اگه تو پست قبل روز تولدش مینوشتم بهتر بود :-؟
خب..
تو این مدت ، پسر سومم هم به دنیا اومد ، اسمش کتابان عه ، پروژه دوس داشتنی عی بود فقد تنها مشکلش سلیقه مزخرف کارفرماش بود که رنگ صورتی رو به عنوان تم اصلی برنامش پسندیده بود ، از اون اصرار از ما مقاومت ، آخرشم اون طرحی که وحید طراحی کرده بود رو پیاده کردم ، واقعا رنگ مد نظر خودش بد بود ، گفتم وحید ، متاسفم که فعلا همکاریش با شرکت قطع شده ، امیدوارم هر چی زود تر مشکلات رفع شه و برگرده .
تجربه دیگه ای ک این چند وقت داشتم ، صحبت کردن واسه تیزر تبلیغاتی جشنواره کیش بود ، راجع ب کم و کیفش نمیخوام صحبت کنم :))))) واسه دفه اول خوب بود ، نسبتا بد نبود البته
پنجاه روز عجیبی بود ، واقعا عجیب ، دنیا فنی زاده ، بابای پدرام ، هاشمی ، پلاسکو ، همین دیروز جوهرچی ، اثری از هیش کدوم نیس الان، نمیدونم چرا از حتی قبلِ این قضایا ، مرگ رو خیلی نردیک ب خودم میدیدم ، مخصوصا این مدت که بیشتر از همیشه خونه تنهام ، چند روز چند روز تنها میمونم ، یه فوبیا بچه گونه پیدا کردم ، فوبیای مردن تو خواب وقتی کسی نیست :| حس میکنم اگه بمیرم کسی نیست پیدام کنه ، خونواده ک حداقل سی کیلومتر دورن ازم ، بقیه عم ک... دلیلشم نمیدونم
یکی دیگه از نکات مثبت ترم گذشته پاس شدن هر 19 واحدیه ک داشتم ، اول ترم با خودم عهد کرده بود که با وجود شرکت و مشغله های دیگه باید هر 19 تاش پاس شه ک شد خدا رو شکر :D ترم جدیدم دوباره 19 تا دارم ، اینا عم باید پاس شن ک اگه نشن هشت ترمه تموم نمیشه این دانشگاهه لعنتی..
خیلی بهم ریخته شد نوشته ، شمال جنوب شده اصن ولی باید مینوشتم ، یه سری چیزا عم گذاشتم بسته بمونه..

پ.ن 1 : سهام یا کار ؟ :|
پ.ن 2 : الان از فوشای 9 ماه پیش بهش بدی خیلی دلخور میشه ، خیلی :)))))
پ.ن 3 : پ.ن 1 روز بیست و پنج اردیبهشت ماه نود و پنج :|
پ.ن 4 : پ.ن 2 روز دو دی ماه نود و چهار :|

یا علی./
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی

بیست و دومین نوشته

به نام خدا

26/آذر/1395


سلام...

صفرمین نوشته - بیستو شیش آذر نود و چار

بیست و دومین نوشته - بیستو شیش آذر نود و پنج


تولد وبلاگم مبارک - خعلی تو این یه ساله مفید بودی واسم - همین !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی

بیست و یکمین نوشته

به نام خدا

01/آذر/1395


سلام

بر خلاف میل باطنیم ، آبان امسالم مثل تیر ماه بدون پست تموم شد ! آبان ، ماهی بود پر از میان ترم و دانشگاه و کار و مشغولی ! تقریبا همه میان ترمای دانشگاه اواسط ماه بودن ، ماشالا یکی در میونم ... :D بگذریم ، شرکتم که درگیر پروژه جدید و مشکلات و درگیری عای خاص خودش . فعلا امیدوار به آینده ادامه میدیم فقد ، خداروشکر کارای جشنواره عم داره میوفته روی روال و اواخر دی ماه هم تو کیش برگزار میشه جشنواره .فقط امیدوارم ک همه ی امیدام واهی نباشه !

چقد زندگی بالا پایین داره ها ، تقریبا از 340 روز پیش شروع کردم به نوشتن داخل بلاگ ! نزدیک یک سال گذشت ، زمانی بود که واسه فرار از همه چی و همه کس پناه اورده بودم اینجا ، هر روز خاطره ها و تجربه ها مرور میشد ، هی زخم میزد ، هی زخم میزد ، یه روز تصمیم میگرفتم همه چیو برگردونم به روال عادیش ، دوباره روز بعد ، یادآوری تجربه و خاطره جدید ، خیلی اوضاع به سامانی نبود ، شهریور ماه بود حدودا شروع همه این داستانا ، همه کاری کردم همون اوایل که از کرمون زدم بیرون ، پا شدم یه نفره رفتم مشهد ، سفر سخت و خوبی بود ، سختیش از تنهاییش بود ، خوبیشم از تنهاییش بود :| ، یه سفر کوتاهم رفتم پیش دایی خدا بیامرزم ، قم ، اون موقع قم زندگی میکردن (یه فاتحه واسش بخونین) بعد از یه جند هفته ای ، مهر ماه بود  ، کلا هر چی برنامه ارتباطی تو گوشیم بود و پاک کردم ، نه تلگرام ، نه واتس اپ ، نه هیچی ، فقط یه اینستا بود واسه بیکار نبودن یه چی واسه سرگرمی داشتن ، عملا دور خودمو یه نرده کشیده بودم که کسی وارد زندگیم نشه ، کم کم فکر و خیالا کمرنگ تر میشدن ، مقطعی البته ، خودمو به هر چیزی مشغول میکردم که فقط سرگرم باشم ، اندروید و پیگیریش کردم ، رفتم سایت دانشکده ، اومدم اینجا شروع کردم به نوشتن ، کلا به هر چیزی متوصل شده بودم ولی خب یجور فرار بی نتیجه اس ، باید زمان برده میشد تا خودش به مرور پاک بشه از ذهنم ، ولی بعد یه مدت خدا رو هم شکر میکردم واسه اتفاقایی که افتاد و مسیر زندگیمو عوض کرد ، یجوری حس میکنم با یه شیوه بد خدا بم حال داد ! ولی الان بعد حدود یک سال و دو ماه و بیست و هفت روز و یک ساعت (حدود!!!) میتونم بگم اوضاع خوبه ، همه چی اومده (میاد) سر جاش ، کلا حرفم اینه اونی که داری اینو میخونی ، غم دیروز و پریروز و فلان سال و نخور ، زمان همه چیو درست میکنه به قول آلبر کامو : "چیز هایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره بزرگ معنا نداره، همه چیز فراموش میشه، حتی عشق بزرگ . اونچه درباره زندگی، غم انگیز و حیرت آوره ، همینه" ، منم بهش رسیدم تقریبا ، هر تصمیمی ، هر ایدئولوژی ، هر احساسی ، همشون واسه آدم مقطعیه ، بالاخره یه روز میشه خود آدم ، مخالف رفتار های گذشته خودش میشه . حیف این حرفا رو هر جایی نمیشه زد ، یه توییتر خوبه هنوز که اونم مخدودیت کارکتر داره :|

پوووووف ، چقد سخنرانی کردم ، فردا کویز دارم ، نظریه محاسه با استاد!!! مظهری ، نیم ساعت پیش کتابو دانلود کردم تازه ، بعد هوس کردم بنویسم ، کلا قضیه درس منتفی شد ، مشکل دوم اینه دیشب درست و حسابی نخوابیدم و الان چشامو خواب گرفته ، یه کویزه دیگه ، مهم نیس :D

خیلی نمیخواستم بنویسم امشب ولی خودش اومد یهو ، زیاد شد :-"


گزیده اتفاقای این چن وخته : میان ترما ، پروژه کتاب صوتی ، صادقی خوبی کردنای تیموری :)) ، ترمز کشیدن ممد طاهری ، پیشنهاد جدید کاری از یکی از ورودی قبلیا ، دعوت شدن به نتورک مارکتینگ :))))))) . نپذیرفتن ، آهنگ واسه امیرحمزه و ...


پ.ن1 : خداوکیلی زندگی رو سخت نگیرین ، همین ! همش میگذره

پ.ن2 : 23:59 روز یکم آذر


خداحافط !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی

بیستمین نوشته

به نام خدا

17/مهر/1395


سلام

چند روز پیش به صورت اتفاقی با پادکست های "رادیو چهرازی" آشنا شدم ، وحید داشت تو شرکت گوش میداد (راستی تولد خانومشم مبارک) ، رفتم پیشش و کنجکاو شدم که چی هستن اصن ؟ بعضیاشون یه سری روایتن از یه تیمارستان ، خیلی خوب بودن ، صدای حبیب ، راوی داستان حس خیلی خوبی رو به آدم منتقل میکرد ، از بین کل پادکستا ، یکیش بد جوری به دل آدم میشینه ، پادکست شونزدهم ، "یاد بعضی نفرات در گردش فصول" ، حس و حالش به اینه که با صدای خود حبیب گوش داده شن ولی خب یکم از متنشو مینویسم ، کسی خواست بخونه :


به جمشید می‌گیم: سر معرکه مهمون نمی‌خوای دل‌مون گرفته؟ می‌گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، به‌زبانِ حال با انسان سخن می‌گه. خرمالو رُ ببین. می‌گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالُ ؟

.....
جمشید اگه پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌کنن حال‌شون جا می‌آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟
.....
می‌گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشُ می‌کرد تووحقوق‌بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌زد، هی فقط یواش می‌گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا.
.....

کلا این یه دونه پادکست رو بدجوری توصیه میکنم ، فقط یه جا گوش بدین بهش که شیش دنگ حواستون بهش باشه..

امروز داشتم فک میکردم ، یه سری اعتقادام خیلی شبیه اعتقادای بقیه نیس ، منظورم صرفا اعتقاد مذهبی نیس ، اعتقاد مذهبی بخشی از اونه ، مثلا هیچ وقت یادم نمیاد محرم رو سیاه پوشیده باشم ، نه که اعتقاد نداشته باشم ، نه ، اتفاقا سعی میکنم حرمتش رو نشکنم ، به نظر من اون مشکی پوشیدنه حرمت داره ، اگه خطایی ازم سر بزنه ، صرفا به اسم من نیس ، از بیرون که نگاش کنی ، یه جمعیت مشکی پوش تو اتهام قرار میگیرن ، حالا جدا از مقولات مذهبی ، طرف شکست عشقی میخوره ، یا عاشق میشه ، کلی داد میزنه این طرف و اون طرف ، روزی بیس پنش تا پست دپرس میذاره :| طرفت اگه براش مهم بودی ک ولت نمیکرد :D بقیه آدما عم که ذره ای ارزش نداره این مقوله ها براشون ، میمونه خودت ک با این حرفا بیشتر میسوزی به جا اینکه آروم شی ، کلا به نظرم جار زدنِ هر چی خیلی حرکت جالبی نیس ، خودم اگه میام اینجا مینویسم ، میدونم کسی نمیخونه ، حالا یکی دو نفر آشنا مهم نیس ، بجا اینکه خودمو تو اینستا و امثالهم خالی کنم ، میام اینجا ، چار خط مینویسم ، کسی عم نمیفمه :D آخه از یه حدی که بگذره ، ارزش خود آدم میاد پایین...
الان که دارم اینجا مینویسم قاعدتا باید یا تمرینای نظریه محاسبه رو بنویسم یا برم پروژه رو ادامه بدم که جفتشو عقبم :دی حالا با چه منطقی یهو شروع کردم به نوشتن ، خودمم نمیدونم :|

پ.ن 1 : از فروردین تا الان همه پست هام تو دهه آخر ماه بودن ، این یکی و میخواستم یکمی زود تر باشه :|
پ.ن 2 : پاییز هوا خوبه !
پ.ن 3 : پاییزتون مبارک.. ( با تاخیر)

یاعلی./
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی صادقی

نوزدهمین نوشته

به نام خدا

31/شهریور/1395


سلام...

حدودا سی و یکم ماه قبل بود ، داشتم از خونه مادربزرگم میومدم خونه ، تو ماشین فقط بیرونو نگاه میکردم ، انگار منتظر بودم یه چیزی جذبم کنه ، یکم که گذشت و پشت چراغ قرمز بودیم ، چند تا جوون با هم دعواشون شده بود ، کنار جوب دو تاشون گلاویز شدن ، جفتشون پرت شدن تو جوب ، سر یکیشون میلیمتری از کنار جدول رد شد که اگه رد نمیشد بعید میدونم سالم میموند . یکم که فک کردم ، انصافا به هیچیه هیچی بند نیس این زندگی ، شب قبلشم که هدیه ، قلبش درد گرفته بود و یکم بد حال بود ، یه ده روز قبل از این ماجرا عم داییم فوت شد که کل بیمارستان بودنش 36 ساعت شد ، ینی خیلی جفنگه :|

همیشه این نظم دنیا کنار جفنگیاش برام علامت سوال درست کرده ، تو چند تا پست قبل راجع به نقطه نقطه بودن زندگی آدما یکم نوشته بودم که هر اتفاقی میوفته بالاخره مقدمه یه سری اتفاق دیگه میشه ، هیچ کدومشون بدون دلیل نیس ، ولی دلیلش چیه و کی معلوم میشه رو نمیدونم.

طبقه بالای خونه خودمون ، دو تا واحد داریم که یکیش رو عموم میشینه ، اون یکیشونم آبجیم ، الهام مینشست ، بعد دو سال از ازدواجش یهو کار علی ، شوهر خواهرم ، میوفته یزد و مهاجرت میکنن اونجا و یکی از واحدای بالا خالی میشه ، هفته بعد از رفتنشون ، این اتفاق واسه داییم میوفته و بعد از 10-12 سال واسه زندگی میان کرمون ، الانم خونه قبلی الهام اینا ساکن شدن ، همیشه گفتم یه نظم بدی داره ، اینم اولین اتفاق نیس ، کلی اتفاق این سبکی افتاده ، اسمشو هر چی میشه گذاشت ، نظم ، قسمت ، حکمت ، نمیدونم... الان دقیقا 41 روزه که منتظرم اولین نکته مثبت ،دلیل ،نظم یا هرچی  رو تو قضیه فوت داییم ببینم و حداقل تو این مقوله عم واسم روشن شه ، کماکان صبر میکنم...

یه بالا پایین جالبی عم داره ، میشه بذاریش پای همون نظمش ، تو فاصله 5 روز ، دو تا سالگرد فوت داشتیم ، سه تا تولد .

بعضی وختا از این همه منظم بودنش آدم میترسه ، یه جوری حس میکنم همه چیز از قبل مشخص شده اس ، هر چی بیشتر به این مقوله عا فک میکنم بیشتر گیج میشم.

اینم از تک نوشته شهریور نود و پنج...


شب خوش./

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی

هجدهمین نوشته

به نام خدا

23/مرداد/1395


ساعت یک و هشت دقیقه صبح روز 23 مرداده و من سر قبر داییم نشستم، شب بیستو یکم دقیقا شب پست قبل داییم رفت،  انگاری قسمت بود دختر سه سالش یتیم شه ، همین..

 روحش شاد


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی

هفدهمین نوشته

با نام خدا

21/مرداد/1395


سلام ، داستان این پست واسه دیروزه ، 20 م ، پنجاه روز گذشت و وبلاگ داشت خاک میخورد ، نه که نخوام پست نذارم ، وقت نمیشد اصن ، درگیر شرکت بودم ، خونوادمو کمتر میدیدم تا همکارا

دلم میخواست بعد این همه مدت طولانی بیام کلی صحبت کنم و کلی از اتفاقای خوب بگم ولی دل و دماغشو ندارم ، حالم خوب نیست ، امروز ساعت دو و سی و پنج دقیقه ظهر بود ، باگ آخرین قسمت پروژه درست شد و خوشحال از اینکه بالاخره بعد تقریبا دو ماه پروژه تکمیل شد ، ساعت دو و چهل و سه دقیقه مامانم زنگ زد :

-سلام

+سلام عزیزم ، خوبی مامان ؟

-کجایی ؟

+کجا باید باشم ؟ شرکتم دیگه (با خنده)

-کی میای علی ؟ ( لحنش نگران شد)

+چی شده ؟؟

-دایی حبیب... (با گریه)

+دایی حبیب چی مامان ؟

-حبیب.. پشت ماشین.. (گریه میکرد)

+مامان درست صحبت کن ، چی شده ؟

-پشت ماشین سکته کرده...

+کجایین الان شما ؟

-بیمارستان شفا

+اومدم اومدم ، خودمو میرسونم الان


اول فکر کردم اشتباه شنیدم ، دایی حبیب آخه ؟ یه جوون 34 ساله ، ولی خب متاسفانه درست شنیده بودم ، داییم ایست قلبی کرده بود ، به لطف نیرو های زحمت کش و همچنین دیوث ، فاصله بین تماس با اورژانس تا اومدنش 20 دقیقه طول کشید ، اورژانس شفا تا بلوار شیراز ،اگه پیاده عم بیای فک کنم بیست دقیقه کمتر میشه ، بیست دقیقه قلبش از کار افتاده بود ، خدا رو شکر زن و بچه هاش همراش بودن ، بچه هاش... دختر بزرگش 9 سالشه ، کوچولوشم 3 سالشه.. خدایا ناراحت نشیا ولی عدالتتو شکر :) بعد اینکه رسوندنش بیمارستان امید نداشتن برگرده ، تقریبا 20-25 دقیقه داشتن احیا میکردن ، تو اوج نا امیدی همه ، برگشت ، قلبش شروع به کار کرد ، بعد آنژیو مشخص شد که مشکل قلب بر طرف شده ولی کاش خوشالیه بیشتر دووم میورد ، دکتر اومد و گفت متاسفانه مدت زمان زیادی اکسیژن به مغز نرسیده ، احتمالا دچار یه ضایعه میشه... ، انقد سطح هوشیاریش پایین بود نمیتونستن ببرنش سیتی اسکن که ببینن لخته ای چیزی عم رو مغزش هست یا نه ، شب شده بود دیگه ، بردنش سیتی ، خلاصه اینکه گفتن لخته ای روی مغزش نیست ولی اون بیست دقیقه خیلی زیاد بوده ، گفتن بستگی به قدرت دفاعی بدنش داره ، اگه تو این دو سه روز برگشت و به هوش اومد که احتمال داره وضعش بهتر شه وگرنه احتمال مرگ مغزی وجود داره.. خیلی اسم سنگینیه.. مرگ مغزی..ینی تمومه همه چی..

به خدا دیگه بسه واسه مادر بزرگم ، داغ برادر و شوهر و دو تا بچه کم نیس براش ؟ سومین بچشم میخوای بگیری خدا ؟ انصافه ؟ اون پیرزن هیچی ، انصافه بچه هاش با اون سن ؟

خدایا ، تو رو خدا ، خودت بیا پا در میونی کن..

امیدوارم تو پست بعدی بیام خبر بهتر شدنشو بدم..


هر کی پست و میخونه ، خواهش میکنم ، خواهش میکنم براش دعا کنه..


یا خود خدا./

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صادقی

شانزدهمین نوشته

به نام خدا

30/خرداد/1395


خب ، تو آخرای پست قبلی قرار شد تو این پست یه چیزی رو بگم ، الان بدون هیچ دلیل منطقی دلم نمیخواد صحبتی راجع بهش کنم :D خودم که میدونم چه اتفاقی افتاده ، الانم حال و حوصله توضیح دادنشو ندارم .

بگذریم ، اگه خدا بخواد ، امتحانا عم تموم شد ، فارغ از نتیجشون :)) فقط خوشحالم که تموم شدن ، واقعا واسم مهم نیس دیگه که پاس شن ، نشن ، مشروط شم ، نشم ، فقط خوبه که تموم شدن ، مثلا قراره فردا استراحت کنم و از پس فردا دوباره شرکت و ادامه پروژه جدید ، ولی عملا  قرار نیست فردا استراحتی در کار باشه ، الان که 2 نصفه شبه و دو ساعت دیگه سحره ، تا میای بخوابی ، باید بیدار شی ، طرف صبحم باید ساعت 8 :| بریم واسه تعویض کارت ملی :| من نمیفمم چ سودی تو این قضیه هست به جز نفری 35000 تومن واسه دولت ، خب بذارین من بخوابم :|

احساس خلاء ( درست بخونین :| ) این چن وخته خیلی زیاد شده ، عملا هیچی تو مغزت نیس ولی همش میخوای با یکی یه چیزی رو در میون بذاری ، خودتم نمیدونی چیه (دیونه عم خودتونین :| ) ، نکته جالب ترش اینکه کل کانتکتای گوشیتو بالا پایین میکنی یه نفرو پیدا نمیکنی بشه ی حرفی رو راحت بش زد ، حالا من نمیدونم دقیقا اسم این حالت چیه ولی هر چی هست چیز جالبی نیس .

تو 48 ساعت گذشته 3 ساعت خوابیدم ، دیشبم افطار تقریبا هیچی نخوردم ، به چه امیدی الان اینجا نشستم دارم بلاگ میکنم ، نمیدونم حقیقتا :|

حرف خاصی نداشتم کلا واسه الان ، فقط خواستم بنویسم یکم حالم بیاد سر جاش ، فک کنم اومد :-؟ همین الانم یه چی میخوام از خودم در کنم ، که ایده ش از یه چی دیگه س که یکی دیگه از خودش در کرده :| اینه :

یه سریا صرفا آدمای معمولین ، خیلی سعی نمیکنن کاری که میکنن و همه بدونن ، همه چیشون معمولیه ، چهره شون ، تیپشون ، اخلاقشون ، فقط یسری عقاید و فکرای خودشونو دارن که باعث میشه کمتر تو جمع باشن ، کمتر دیده شن ، کلا کمتر باشن ، خیلی از همین معمولیا داریم ، یکیش خود من..

من برم دو تا دونه تخم مرغ بپزم بخورم ، دیگه واسه سحری کسی صدام نزنه ، کم کم دارم بیهوش میشم دیگه

پ.ن 1 : همون عکسه :)))))

پ.ن 2 : کلا تصوراتم رف زیر سوال :| خیلیم رف

پ.ن 3 : یادی کنیم از پ.ن 1 و 2 روز 14 دی 94 و سعی در اجراش داشته باشیم :|


یاحق./

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صادقی

پانزدهمین نوشته

به نام خدا

25/اردیبهشت/1395


از آخرین پست تو وبلاگ بیشتر از یک ماه و نیم گذشت ، از 9 فروردین تا الان که 25 م اردیبهشته ، نمیشد دیگه اردیبهشت بدون پست بمونه ، منتظر بودم یه فرصتی پیش بیاد و دوباره بیام یه دل سیر!! بنویسم ، نه از اولی که وبلاگ رو زدم میخواستم خاطرات هر روزمو بنویسم نه الان که ماهی یه پست شده ، ولی خو اینجوری بیشتر دوسش دارم ، خط به خط زندگیمم نمینویسم واسه همه :D

خب ، خیلی پر بار بود این چند وخته ، اولین چیزی که ازش یادم میاد روز 13 بدر بود که با فامیلا رفته بودیم بگردیم ، دم غروب بود دیگه همین جوری داشتم واسه خودم قدم میزدم ، حس میکردم بعضی چیزا رو نمیبینم ، درسته یه سری چیزا تو ذهنم رژه میرن و باعث میشه الکی الکی بهم ریخته شم بعضی وختا ولی خیلی چیزا عم واسه شاد تر بودن دارم ، خونواده ای که دوسِت دارن ، فامیلایی که کنارشون خوش میگذره بهت و .... ، شعاریه ولی خب واقعا داشتم اون روز با همینا حال میکردم ، آروم بودم ، آرامش داشتم . با چیزی که از خودم انتظار داشتم ، برام عجیب بود یکم ، حس میکنم این مثبت تر فکر کردن تاثیرای خودشو گذاشته .

یه روز شنبه بعد از کلاس انقلاب با علی صالح گوهری داشتیم میرفتیم که سوار اتوبوسا شیم و بریم خونه هامون که گوشیم زنگ خورد ، یه شماره نا شناس بود و گف : «الو سلام آقای صادقی ، ملکی هستم ، شمارتونو از امیر گرفتم ، امیر ایرانمنش ، یه روز اومده بودم تو سایت یه مشکلی تو اندروید داشتم رفعش کردین»  حقیقتا اولش هر چی فسفر سوزوندم یادم نیومد این بنده خدا کیه ، خلاصه بعدش گفت تو شرکتشون نیاز به یه اندروید نویس دارن و ازم خواست که برم پیششون ، قرار بود یکی دو روز بعدش خبر بده ، یه روز ، دو روز ، سه روز ، گذشت و خبری نشد و یجوری ذوقم کور شد ، گفتم حتما بیخیال شدن ، میخواستم برم تو یه موبایل فروشی کارای نرم افزاریشونو انجام بدم ، حس اینکه تو سن 20 سالگی قرار باشه هنوز دستم تو جیب پدرم باشه اذیتم میکرد ، پدریم که از صبح زود تا شب کار میکنه ، خیلی نامردی میشه اگه من مثه گاو!!! بشینم و نگاه کنم فقط . گفتم تا جمعه خبر دادن ک دادن ، خبری نشد میرم شنبه موبایل فروشی ببینم چی میشه ، شنبه صبح ساعت 10 بود که گوشیم دوباره زنگ خورد ، دوباره خود کاظم (آقای ملکی) بود ، ازم خواست ساعت 12 برم شرکتشون ، دوباره امیدوار شدم ، حدود 12 بود که اتو کشیده رفتم به سمت شرکت ، توی یه اتاق مدیرای شرکت و تیم فنی شون بودن ، منم رفتم و شروع کردم صحبت کردن ، مصاحبه کردن و یه سری نمونه کار نشونشون دادم که توی عید زده بودم ، حس کردم بدشون نیومده ولی خب مطمئن نبودم ، قرار شد دوباره خبر بدن ، درست حس کرده بودم و خوششون اومده بود ، چند روز بعدش زنگ زدن و قرار شد بریم که صحبتا رو بکنیم دیگه ، یه سری صحبتا شد و پروژه ها معرفی شد ، فعلا هنوز آزمایشی اونجام ، ایشالا که اوکی شه همه چی .

به قول استیوجابز ، زندگی ترکیبی از نقطه های مختلف تو زندگیه ، تو یه سال و نیم گذشته خیلی از اتفاقا افتاد برام که تو باورم تو اون موقع تلخ بودن برام ولی مطمئنم اگه یکیشون اتفاق نمیوفتاد الانم تو اون شرکت نبودم ، اگه حالش بود ، تو اولای پست بعدیم که نمیدونم کی میشه ، ولی هر وقت هس به این یکی دو روز نیس :D میگم داستانشو ، قصد داشتم تو این پست بگمش ولی واقعا دارم محو میشم ،آخه ساعت سه و نیم صبحه :|

پ.ن1 : یارا... تو عم هوای ما دارا...

پ.ن2 : فیل و هندستون :|


صبح! بخیر./

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی

چهاردهمین نوشته

به نام خدا

9/فروردین/1395


خب اینم اولین پست تو سال جدید ، عیدتون مبارک ، صد سال "بهتر" از این سالا ، کلا مرسومه هرکی تبریک عید میگه بعدشم دنبالش صد سال به این سالا میاد ، چند روز پیش داشتم فکر میکردم واقعا صد سال به کدوم سالا ؟ :| اصن معنی لغویش چیه ؟ اگه منظورش اینه 100 سال زنده باشی که هیچی اگه داره 100 سال مثه این سالای الان رو آرزو میکنه که عملا نفرین محسوب میشه ، نه من ، خیلی دیگه از آدما از این سالای زندگیشون راضی نیستن ، حداقل هم سن و سالامو دارم میبینم دیگه دور و برم ، اینجوری نمیشه باید یه جمله بهتر واسش انتخاب کرد :|

جدیدا یچیزی همش تو ذهنم رژه میره ، یه تصویری از یه نقابه ، انگاری همه تو دنیا با یه نقاب دارن زندگیشونو ادامه میدن ، میشه بگی یه تئاتر خیلی بزرگه ، تظاهر توش زیاده ، نه تظاهر به خوبی و این چیزا ، تظاهر به همه چی ، به ساده بودن ، به پاک بودن ، به تنها بودن :) و خودم تظاهر به دغدغه نداشتن..

بگذریم ، شدم مثه صادق هدایت ، این چیزایی که این جا مینویسمو هر کسی بخونه آخرش افسرده میشه میگه این یارو دیوونس مثله آدما زندگی نمیکنه ، کم کم خودم دارم به همین نتیجه میرسم ، یا من دارم اشتباه میکنم یا همه :| گزینه دوم عملا منطقی نیس اتفاق افتادنش ولی خب منم همیشه سعی کردم یجوری آدم باشم ، بیخیال ساعت 4 صبحه و مغزم فقط داره "شعر :|" میده بیرون .

پ.ن1 : #چرکنویس_مغز_من

پ.ن2 : همش یه تئاتر بزرگه

پ.ن3 : لوکینگ فور مای آیدال مسک :|


خدانگهدار./

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صادقی